حرف دل سمیرات

یک خدایی همین حوالی بوده حتما و داشته عمیق...عُمق نگاه مرا تماشا می کرده همان لحظه ای که داشتم تو را نگاه می کردم. بعد دست گذاشته زیر چانه هِی فکر کرده به من...دیده که گرمای دست های تمام پسرکان زمین قد ان لحظه ی کوتاه لمس دست هایت تویه مغازه نشدند برایم..دیده چگونه خیالت را با خود به خواب می بردم همه شب...به تخت خواب و ان آرامش گاه گاهی درونم _تنها_ معجزه ی نگاه تو می توانست باشد..

اینکه دَم دَم های پاییزکه شده بود درد روحی ام چگونه سر و کله اش پیدا شد و من شدم همان مجنون دفن شده تویه کتاب هایی که دیگرهیچ کس نمی خواندش! خدا مدت هاست راهی که من برای "من" بودنم انتخاب کرده ام را مات نشسته به تماشا...

حالا شاید او بود که عاقبت یکی از شبهای ابان ماه ایمان اورد که شده ام رنگ به رنگ خاطرات همان پاییزی که رسیدن بهار درست جایی بین ساعت 3ظهر از یادش رفت که رفت...

پنجره را باز می کنم...می گذارم سوز که پشت در ایستاده بود تمام شب بیاید تو..تو باز تا مرزهای من هجوم می اوری تا خاطرات را با خود راه بیاندازی به پرسه زدن درون دالان های تو در تویه درونم/ باد پرده را بالا می برد/ پوست عریانم یادش می اید خنکی هوای صبح پارک اب داده شده را. ان تاریک و روشن هوایی که چشم هامان پی هم می گشت هم دیگر را که پیدا می کرد بعد جوری ارام  می گرفت انگار به چیزی درون دیگری تکیه کرده است. ان وقت هایی که جدول ها را پشت بهم می رفتیم و "فاصله" بینمان یک هجای بی مفهوم خالی از ‌آوا بود که برای ترجمه اش هم بغض می کردیم!

می دانم که خاطرت نیست..رفته بودیم ته ان سرازیری...انجا که بی شک دنج ترین گوشه ارام این دنیاست...هنوز هم صدای خشک برگ های قرمز نارنجی و کبودی که رقص کنان از درخت های بالا سرمان می ریختند رویمان تویه گوشم است...اولین بار بود دست های خُنکت راهشان را می گرفتند از پشت کمرم تا لای موها . همان جایی که می خواستی هزار سال در هزار تویه پیچ خورده اش گم شده بمانی..صدایمان از لا به لای درخت ها می گذشت و باد بود که می پیچید تویه نگاهت که از ته جان می دوختی به من...تو را بیشتر به اغوش می کشیدم...

گرم می شدیم گرم می شدیم گرم.....

خسته و خیس و خندان که بالا می رسیدیم باز اغوش محکم و بوسه های تو بود روی نیمکت کناری..چشم ها را می دوختم به تو.. نفس هایت شکل بخارهایی نرم و سفید یکی می شد با نفس های نصفه نصفه ام از هیجان..عشق..

زانو ها را جمع می کنم... سعی دارم بفهمم خدا دقیقا ان موقع کجا بود که ندید انقدر خالصانه خواستن را...بی پسوند و پیشوند..بی هیچ اضافه... هم را واقعا برای خود هم می خواستیم..نه پول این وسط بود نه ماشین نه شرایط نه ظاهر نه تیپ..هیچی..هیچی..

 دیگر ایمان اوردم که "هیچ" گاهی لبریزترین کلمه دنیا می شود..

انقدر که می توانم این انتها را با ان رها کنم...

 

 

Online User

:: برچسب‌ها: عبدالنبی سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 48 صفحه بعد